با شهدا
?ماجرای شنیدنی و تکان دهنده شهیدی که هیچ میخی برای بستن درپوش تابوتش عمل نمی کرد
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
روزی که قرار شد با برادر و خواهرم برای دیدن پدر به معراج شهدا بروم نمی دانستم قرار است با چه صحنه ای مواجه شوم.
چون از نحوه ی شهادت ایشان چیزی نمی دانستم.
حدود بعد از ظهر بود که به معراج شهدا رسیدیم.
من و همسرم زودتر رسیدیم و وارد حسینیه ی آنجا شدیم.
فضای بسیار معنوی بود. بعد از چند لحظه تابوت مزین شده با پرچم جمهوری اسلامی ، وارد حسینیه شد و من یک لحظه تصور کردم پدر پیشاپیش تابوت با لبخند وارد حسینیه شد.
زیر لب به ایشان سلام کردم. تابوت را روی زمین گذاشتند و بعد از چند لحظه پرچم و پارچه ی سفیدی که روی صورت مطهر پدر قرار داشت کنار زده شد.
پدر در رضایت و آرامشی عمیق به سر می برد.
و همین باعث شد یک لحظه تمام دلتنگی این چند روزه از ندیدن ایشان برطرف شود.
انگار دست مهربانش را به روی قلب داغ دیده ی من کشید و تمام زخمهای آنرا شفا داد.
انقدر غرق زیارت پدر شده بودم که فراموش کردم خواهر و برادرم که در ماشین دیگری بودند هنوز نرسیده اند.
بعد از چند دقیقه فرصت دیدار ما به پایان رسید و تابوت پدر را بردند.
بعدا برایم تعریف کردند که سرپوش چوبی تابوت را هر چه کردند نتوانستند با میخ و پرچ نصب کنند. یا میخها کج میشد و یا دستگاه پرچ کارش را درست انجام نمیداد.
مدتی طول کشید و تلاش برای محکم کردن درپوش چوبی بی فایده بود.
در همین لحظه خبر داده بودند که دختر و پسر شهید برای زیارت پدرشان به معراج شهدا رسیده اند و آنوقت همه فهمیده بودند که چرا نتوانستند درپوش چوبی را به روی تابوت میخ کنند.
ابوزهرا چشم انتظار دیدن زهرا و حسینش بود چرا که می دانست این آخرین فرصت وداع با فرزندانش است.
??????????