بصیرت
?این داستان هوچیگری:
#خیلی_قشنگه
♦️یکی بود یکی نبود یه روستایی بود اسمش #شیران بود .
مردم روستا تصمیم گرفتن برای روستاشون یه #رئیس انتخاب کنن ، بهش پول بدن تا کارای روستا رو انجام بده و ….
وبالاخره همگی جمع شدنو یکی رو انتخاب کردن
?یه روز این بابا ، یه نفر رو آورد تا بهش کمک بکنه(از قضا این یارو فامیل این رئیسه در اومد).
?این یارو تا میتونست بار خودش رو از روستا بست،
?بعداز مدتی آجانای روستا اومدن این یارو رو دستگیر کردن
?این رئیس بیچاره که دید اوضاع بیریخته گفت چیکار کنیم،چیکار نکنیم
گفت بهترین کار هوچیگریه!!!بهترین کار فریب مردم و هواس پرت کردنشونه
❌اولا خودشو زد به بی اطلاعی از این اختلاسا و دزدیا و شروع کرد به داد و بیداد که آی مردم اینا غرض سیاسی دارن!!اینا میخوان منو بندازن بیرون!!اینا میخوان آزادیو از شما بگیرن!! اینا میخوان شما رو فریب بدن!!اینا نمیزارن ….و شروع کرد دهیاری و استانداری و شهربانی رو زیر سوال بردن.
?اما بیچاره غافل بود از اینکه دستش رو شده و حناش دیگه رنگی نداره
??و بالاخره مردم روستا با اردنگی انداختنش بیرون
?قصه ی ما به سر رسید ، دزدی اون دزد و مختلسم به سر رسید
بالا رفتیم آب بود پایین اومدیم سرآب بود