تفکر
? #پندانه
? پادشاهی در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيری را ديد که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد از او پرسيد :آيا سردت نيست؟
?نگهبان پير گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
?پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گويم يکي از لباس های گرم مرا را برايت بياورند..
?نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
?اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالی قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
?ای پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
⚠️ از مرگ نترسيد از اين بترسيد که وقتس زنده ايد چيزی درون شما بميرد.
?و درباره خلف وعده :
?امیرالمومنین علیه السلام:
? بپرهیز از خلف وعده که آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مى شود.
?نهج البلاغه، نامه ۵۳
✅ تنها کانال رسمی استاد رائفی پور و جنبش مصاف