داستان
#داستان
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
“هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی"
اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: “من پدر این درویش را در میآورم. که هر روز مزاحم آسایش ما میشود ."
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: “من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی".
کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: “من از راه دور آمدهام و گرسنهام"
درویش هم همان از فتیر شیرین را به او داد و گفت: “زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم !"
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: “درویش! این چی بود که سوختم؟"
درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .
“حقا که تو راست گفتی :هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی.” .
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم ، فردا به اجبار درو میکنیم …
@joorvajoora_story